زنان

از گذشته‌ی درخشان، تا روزگارِ تاریک!

کرشمه عزیز

زمان مثل صفحه‌های کتاب‌است که با ورق زدن یک صفحه وارد موضوعی دیگری می‌شوی. با گذشت زمان همه چیز عوض می‌شود، نمی‌دانی امروز شادیی که در زندگی‌ات مثل درخشش آفتاب می‌تابد، فردا بجای همان آفتاب روشن، ابرهای سفید و خفه کننده‌یی دم راهت را بگیرد و چاره‌یی نداشته باشی که از اسارت آن نجات بیابی. چقدر عجیب است‌ ! من مانند کتابی‌ بودم که با خواندن‌اش نوع نگاه و چشم‌انداز خواننده دچار تغییر مثبت می‌شد. آری! کتابی‌ که در صفحات‌اش‌ شادی، سر خوشی، مثبت اندیشی، کامیابی و سر افرازی‌، امید به آینده و نشان‌دادن‌ افق‌های روشن‌ و تابنده‌ چیزی‌ دیگری‌ نبود.

آه‌ و افسوس از دست‌چرخ‌ کج‌رفتار و سپهر بد‌کردار! همه‌ چیز انگار رویایی‌ بوده‌ و چون‌ نسیمی‌ در مخیله‌ام گذشته‌است. اکنون‌ پیرامونم‌ را چیز‌‌ها، اشیا و اشخاص‌ احاطه‌کرده که دیروز از همه‌ی این‌ها متنفر بودم.

با حسرت‌ بسیار ! این‌ روز‌ها گلویم بغض می‌کند، می‌فشرد، نفسم در سینه‌‌حبس‌ می‌شود. احساس نا امیدی‌ وجودم را فرا می‌گیرد و افق‌های روشن‌ دیروز را سیاه‌چاله‌های تاریک می‌بینم. چه‌ روز‌گاری عجیبی‌است! دیروز آرزوی‌ پرواز داشتم، بابال‌های‌ محکم به استواری‌بال‌های یک عقاب تیز پرواز، اما حال‌بال‌هایم‌ را سیاه‌اندیشان‌ سیاه‌کردار شکسته‌اند. دلم‌پرواز می‌خواهد؛ دلم رهایی‌شدن می‌خواهد، دلم‌ آزادی‌ می‌خواهد، آه که بال‌هایم‌ را شکسته‌اند و پری پرواز نمانده‌است!

ببینید چقدر سخت‌است! می‌خواهم از توانایی‌های که پروردگار برایم‌ داده‌است استفاده‌کنم، به پیش‌ بروم، به افق‌های روشن، رویاهایم را به حقیقت مبدل‌سازم، چیزی شوم برای‌خودم؛ اما کو فرصتی! همه‌ فرصت‌ها را از من گرفته‌اند. این‌روز‌ها گاهی‌ می‌خواهم بنویسم تا دردم را کاهش‌دهم، درونم‌ را از بغض و اندوه‌ خالی‌کنم، مگر قلم‌ام نیز بی‌رنگ و ذهنم‌ از اندیشیدن و تفکر باز مانده‌ است.

Related Articles

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button