عشق در ادبیات
عشق چیست و چرا؟
از ديدگاه عرفا، عشق يك وديعه الهي است، امانتي الهي كه خدا فقط بر دوش آدمي نهاده است و از ديد عرفا، دليل آفرينش هستي، عشق است و اساس هستي، عشق است.
خداوند ميفرمايد، من يك گنج مخفي بودم كه دوست داشتم شناخته شوم، دوست داشتم مرا ستايش كنند و ستايشكنندگاني داشته باشم و انسانها را آفريدم كه ستايشم كنند.
همانطور كه ديده ميشود، هستي بر دو ستون محبت و معرفت بنا نهاده شده و اين دو لازم و ملزوم يكديگرند و دو بال پرواز انسان هستند.
خداوند ميگويد هيچ موجودي حاضر به پذيرش امانت عشق نشد؛ ولي انسان آن را به دوش كشيد؛ چرا كه انسان آنقدر محو جمال خدا شده بود كه بدون درنظر گرفتن پيامدهاي بعدي آن، عشق را پذيرفت
بنابراین با توجه به ازلي و قديمي بودن عشق، واینکه عشق از مفاهيم بسيار مهمي است، بنابراین در عرفان و ادبيات ما این واژه بسيار ديده ميشود،
عشق در ادبيات منظوم فارسي دو جلوه ي بزرگ دارد كه جلوه ي نخستين آنعشق جسماني(انسـانـي) و جلوه ي دومين آن عشق عرفاني (روحاني) است.
در ادبيات فارسي عشق در نوع اول ابتدا درمثنويهاي رودكي جلوه مي كند و بعدها در مثنويهاي نظامي به اوج خود مـي رسد. اما شـاعراني كه بيشتر از عشق عرفاني سخن گفته اند يكي سنـايـي است و ديگري عطـار نيشـابوري، كـه اين نوع شـعر در زمان عطار به كمال و در دوران مولانا به اوج خود مي رسد
عشق از دیدگاه سعدی
عناصر و مظاهري كه در غزلهاي سعدي وجود دارند، نشان ميدهند كه عشق سعدي،عشقي ملايم و طبيعي در حد و اندازه زن و مرد بوده و رنگ انحرافي نداشته است عشقی که از نگاه سعدی مطرح میشود دلیل خلقت و اساس هستی است. این عشق، دیده ما را سیر و جان ما را سیراب میکند و چشم زیبایی بین به ما میدهد و باعث میشود که همه هستی را دوست داشته باشیم.از این روست که سعدی میگوید:
«به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست»
به نظر سعدي عشق بوي آشنايي, اميد وصال, عامل حيات و برتراز عقل است . از اين رو اگر دل آدمي از عشق خداوند تهي باشد, او نه تنها انسان نيست, حيوان هم نيست. بلکه در پايه جماد است:
هرآدمي که بيني از سر عشق خالي
در پايه جماد است, او جانور نباشد
سعدي عشق را فراتر از عقل و گستره آنرا گسترده تر از حوزه عقل و انديشه, و آن را به سان شير قوي پنجه اي مي داند که تمام عرصه ها را در هم مي نوردد و برقله پيروزي مي ايستد و با صداي رسا فرياد برمي آورد که مشکل رنج و بلا و مصيبت در برابر من بي معناست.
وي درباره استيلاي عشق بر عقل چنين مي سرايد:
چو عشق آمد از عقل دگر مگوي
که در دست چوگان اسير است گوي
درست است كه سعدي از عشق زميني ميگويد؛ ولي ميگويد، عشق من ازلي است و از ازل در نهاد من نهاده شده است و همانطور كه عرفا ميگويند، عاشق شدن بر خلقت ما مقدم است.
• مضامين عارفانه عشق حقيقي در كليات سعدي كم نيستند. غزلهاي سعدي درعين عاشقانه بودن، رنگ عارفانهاي دارد
• بخش عظيمي از عشقي كه سعدي از آن سخن گفته، در عشق عرفاني ريشه دارد؛ هرچند عشق او زميني است؛ اما اين عشق به قدري زيبا و پاك است كه به عشق آسماني پهلو ميزند و همان ويژگيهايي كه در عشق آسماني ديده ميشود، در عشق زميني سعدي هست؛ گويي عشق را از زمين بركشيده و از خاك بر افلاك كشانده است.
با اين همه، سعدي به شاعر عشق و تغزل، شهرت دارد (نه به شاعر عرفان و تصوف)و درست همين است كه او را نبايد عارف و صوفي خواند اگر چه در قرني كه او ميزيسته عرفان و تصوف، رواجي روزافزون داشته و جامعه آن روز، جامعهاي عرفانگرا بوده است. عرفان سعدي، بيشتر با اخلاق، در آميخته است
* عشق در نظر فردوسی یک واقعیت جسمانی و انسانی است، این عشق نه تنها در روابط انسانها قابل احساس است بلکه در دنیای غیرجاندار هم دیده میشود، همین دید عاشقانه فردوسی است که به همه چیز سرایت میکند و هر چیز بیجان را زندگی میبخشد.
* بنابراین فردوسی با یک دید جاندار انگارانه بیجانها را جان میبخشد و سپس به آنها شخصیت میبخشد و رابطه عشقی را بین آنها برقرار میکند عشق از نگاه فردوسی یک واقعیت انسانی است که در تن انسان تجسم مییابد
* عشقی که فردوسی سخن میگوید یک عشق زنده و مثبت و سودمند است.برای تن و جان انسان شادی و لذت میآورد وعشقی است زمینی که بیشتر با دید غربیان درباره همآغوشی و همخوابگی این عشق نزدیک است و این عشق فردوسی هنوز دچار مردابهای عرفانی نشده است
* فردوسی نمیخواهد درباره چیستی عشق سخن بگوید و یک امر محسوس جسمانی را دچار مباحث نظری کند، همان واقعیت لذیذ جسمانی را که میبیند توصیف میکند و آن را عشق میداند
* عشق در نظر فردوسی زبان تن است بنابراین موقعی که این زبان تن با گفتار توصیف میشود باید گفتار بتواند به این زبان تن معنویت بخشد. در حقیقت سخن گفتن فردوسی درباره این همآغوشیاش، اعترافی است که هیچ شاعر ادبیات فارسی در کارنامهاش چنین اعترافی نکرده است.
عاشق شدن کاووس به سودابه،
عاشق شدن سودابه به سیاووش،
داستان رودابه و زال، منیژه و بیژن
عشق از دیدگاه عطار نیشابوری
پير اسرار، عـارف نكوسيرت و خوب كردار آن شـاعر نيك گوي و نـغز گفتـار فريدالدين محمد عطـار در سـال ٥٤٠ ه. ق در نيشــابور بــه دنيــا آمد. پدر و مــادرش هر دو اهل زهد و تقوي بودند. در كودكــي و جوانـي بـا علم و ادب آشنـايـي يـافت. ظـاهرا شــغلش دارو فروشــي و طبــابت بوده است. چون از ثروتبــهره اي داشت هرگز نــاچـــار نشد كـــه شـــعر را وسيلـــه كسب روزي و امرار مـــعـــاش خود قرار دهد.
فريدالدين عطـار قسمتـي از عمر خود را بـه رسم سـالكــان طريقت در سفر گذرانيد تــا آن گــاه كــه بــه خدمت شيـخ مجدالدين بـغدادي رسيد و در طول سـالـهـا و بـه جـايـي رسيد كــه در طــي طريقت يگــانــه روزگار و در شوق و نياز و سوز و گداز، شمع زمانه خود گرديد.
• اگر خواستـه بـاشيم مقـام عطـار را در شـاعري و بلندي مرتبـه اش را در عـارفـي بدانيم همين بس كــه مولانا جلال الدين محمد بلخي خود را در سخن گفتن غلام شيخ عطار مي خواند.
شيخ محمود شبستري كه به مقام شامـخ عطـار در عرفـان و شـعر پـي برده بود دربـاره اش چنين گفتـه است در صد قرن كسي مانند عطار از مادر زاده نخواهد شد.
از آن جايي كه كلام وي ساده و گيراست و بـا عشق و اشتيـاقـي سوزان توام است
مـي تواند در حقـايق راه عشق را به نحوي بهتر در دلهـاي عـاشق جـايگزين سـازد.
• او هفت شـهر عشق را پشت سر گذاشت وهمچون درد كشيده اي عشق آزموده رموز عشق و عاشقي را بيان كرد.
• عشق مهمترين ركن طريقت و مشكل ترين واديي است كه سالك در آن گام مـي نـهد لذا شرح آن بسيـاردشوار مي باشد. در حقيقت، عشق درك مي شود ولي وصف نمـي شود زيرا وصف عشق نـه در خبر و نـهدر نشان مي گنجد، و نه به عبارت بيان مي گردد.
• عطـار اين پير اسرار كـه گويد (ذره اي درد از همـهعشاق به لفظ) عشق را در معني حقيقي آن بكار برده است و عشق را اكسير حيات و مـغز كـاينـات مـيخواند و
مي گويد (عشق دريايي است، قعرش نـاپديد)
و مـعتقد است كـه عشق نـه نـهـايتـي دارد و نـهبدايتي. علت پيدايش عشق را عطار در وجود شعله اي مي داند كه از روي محبوب در دل تـابيده است
• زمان پيدايش عشق را هم روز الست مـي داند:
(در ازل پيش از آفرينش جسم،
جان به عشق تو مايل افتاده است)
• عطار در تمامي مظـاهر هستـي عشقرا جــاري و ســاري مــي بيند
(همــه ذرات عــالم مست عشق اند)
• و همين عشق را در تمــامــي موجودات موجب تحرك و حركت دانستـه است)
در سجودش روز و شب خورشيد و مـاه – سوده پيشــانــي خود برخاك راه
* وي مـعتقد است كـه عـاشق در راه عشق بـايد هر چـه دارد ببـازد تـا بـه كمـال عشق دست يـابد. عطــارخطاب به سالكي كه طـي طريق مـي كند مـي گويد:
اگر در عـاشقـي صـادق نبـاشـي
تو جز بر خويشتنعاشق نباشي
* عطار مـعشوق را هم طـالب عشق مـي بيند و مـعتقد است كـه عشق كششـي است دو طرفـه و ميلـي است كه از هردو سو برمي خيزد. در وادي عشق براي توسن عقل جولـانگــاهــي وجود ندارد. در آن جــا عقل همچون دودي در برابر آتشعشق است پس مي گويد عشق چون آمد گريزد عقل زود.زيرا در نظر عطار عقل قادر نيست كه پي بـهشيوه سوداي عشق برد
از در دل چون كه عشق آيد درون عقل رخت خويش اندازد برون
* او در جايي خود را مولـاي عشق مـي خواند و مـي گويد:
خيز اي عطـار جـان ايثـار كن زانكـه در عـالم تويي مولاي عشق
* اين عارف و شاعر درد آشنا در جايي خود را همچون بلبلي مي خواند كه نـغمـه ي عشق چنين سر مي دهد.
دلي كز عشق جانان دردمندست همو داند كه قدر عشق چند است
* عطار شيفتـه ي درد عشق است و بـه آن خدايـي كـه عقل جملـه ي عقلـا بـه ذره اي از آفتـاب مـعرفتش نمـي رسد قسم مـي خورد:
چون دلم در آتش عشق اوفتـاد مبتلـاي درد بــي درمــان شدم
* بنابراين مي توان با آگـاه شدن از عقـايد و افكار عطار
و پي بردن به سخنان وي راجع به تمامي مراحل عشق اين
گفتـه ي مولـانـا جلـال الدين را تصديق كرد آن جا كه گفت:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
عشق اردیدگاه سنایی
* حكيم “سنايي” يكي از بزرگان ديار شعر و عرفان است كه در سرايش
قالب هاي مختلف شعري از سر آمدمان ادبيات سنتي به شمار مي رود.
* جايگاه ويژه “سنايي” در ادبيات و عرفان ايراني به خاطر پرداختن به مضامين عرفاني در قالب شعر فارسي است.
* شايد به جرات بتوان گفت كه” سنايي” اولين و نخستين شاعري است كه غزليات عرفاني سروده است, تا قبل از وي در سرزمين شعر و شاعري غزل فقط مختص مضامين غنايي و عاشقانه بود و براي بسط تئوري هاي عرفاني از شيوه نثرنويسي استفاده مي شد .
• عشق مورد نظر سنایی، عشق الهی وآسمانی است که با وجود عاشق پیوند خورده و تا ابد با او خواهد بود. از نظر وی عشق و عاشق و معشوق سه ذات جداگانه نیستند بلکه هر سه یک حقیقت اند:
• اصل یکی بودن عشق و عاشق و معشوق ( دیوان سنایی /ص823)
عشق هم عاشقست و هم معشوق عشق دو رویه نیست یکروئیست
د رجای دیگر می گوید:( همان /ص826 )
هر که عاشق شناسد ا زمعشوق قوت عشق او بغایت نیست
Ø ازنظر سنایی عاشق حق، عاشق عشق اوست. عاشق ناز یار است.( همان /ص867 )
عاشق ناز یار باید بود در همه کار یارباید بود
• البته شرط گام نهادن در وادی عشق اینست که همه چیز را فدا کنی و ازهمه چیز رهایی یابی:
جان و دین و دل فدایی عشق باد تا مگر یک ره برآید کام عشق ( همان /916)
• راه عشق را با عقل نمی توان پیمود:
راه عشق از روی عقل ا زبهر آن بس مشکل است
کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست ( همان / ص814 )
• در هر حال، عاشق و معشوق بهم نیاز دارند واین عشق ابدی است و در واقع عشق و عاشق و معشوق باهم اتحاد دارند.
عشق از دیدگاه مولانا جلال الدین بلخی
عشق و شيدايي آئين مولاناست و او به هيچ آئيني تا بدين غايت پاي بند نيست، بنا بر گفتهي او عشق همه چيزش را تاراج كرده است و خود باقي مانده. لذا هركس كه اندك آشنايي با اين بزرگ داشته باشد با شنيدن نام او شور وشيدايي او را تداعي خواهد كرد. مولانا هم مانند افلاطون عشق را پاسخی به زیبایی میداند. عاشق باید به تمام انواع زیبایی در این جهان حساس باشد. مولوی میگوید در مذهبِ او نگریستن به این کتاب و آن کتاب رای شناخت خدا کار بیهودهای است؛ برای شناخت خداوند باید در زیبایی معشوق نگریست:
عاشقان را شد مدرّس، حسن دوست دفتر و درس و سبقشان، روی اوست
عارف رومي برآنست كه عشق ، وصفي الهي است و هيچ انساني نمي تواندحقيقت آن را دريابد ، تنها با عاشق شدن مي توان طعم آن را دريافت ولي هرگز توصيف پذير نيست، به ويژه از آن جهت كه عشق(و نيز معشوق) گاهي پيدا و گاهي پنهان است.
مثال عشق، پيدايي و پنهاني
نديدم همچو تو پيدا نهاني
به نظر مولانا علت پيدايش جهان نيزعشق است، عشق حق به تجلي و معرفت، اگرعشق نمي بود جهاني نبود بهاي آدمي نيز به اندازهي ارزش معشوق اوست، هرچه اين پربهاتر باشد آن نيز ارزشمندتر خواهد بود.مولوی عشق را “طبیب جمله علتهای ما” مینامد و مهمتر از آن،
«عشق» را علاج خودبینی و تکبر، که در نگاه او منشأ تمام بدیها هستند، میداند.
او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب میکند:
عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر آبِ حيات است عشق، در دل و جانش پرير
هر كه به جز عاشقان ماهىِ بىآب دان مرده و پژمرده است گر چه بود او وزير
عشق از دیدگاه حافظ
«الا یا ایها ساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»
زیبایی نگاه حافظ در این است که مهربان و واقع گراست. صریح و شفاف است و در باغ سبز نشان نمیدهد، زیرا
نمیخواهد همه را با خود ببرد. میخواهد افرادی گزینش شده را با خود ببرد. چون این راه چندان راه همواری نیست و آن شرابها و لذتهایی که دراین میکده به آن اشارت رفته است، در پس دشواریها و ناکامیهای فراوان به دست میآید و هر کسی را تاب آن مقاومتها نیست.
نکته پایانی
* هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته و کسی که از جام آن جرعهای نچشیده باشد، آن را نشناخته
و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم، آن را نشناخته،که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند